برام بنویسید معنی یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچی نبود. یعنی چه تا سه سطر دقت کنید جایزه بگیرید
بعد از اظهار عشق از سوی نازنین مهر بر سر پیمان خود را ملزم به وفا دیدم در هر گذری رنگ رخسار او را میدیدم که گفت:
آن زلیخا از سپندان تا به عود نام جمله شی یوسف دیده بود
و من همه چیز را او میدیدم یک تعهد یک مسئولیت که با وجود سنگینی برایم لذت اور بود این عشق واقعی بود زیرا بی هوشم نکرد که از خود و او غافل شوم بلکه مدهوشم کرد این گیاه عشقه چنان بر وجود من پیچیدکه هر روز نحیف تر شدم روزی به من گفت مگر غذا نمی خوری که اینقدر لاغر شدی گفتم.نه غذا می خورم و نه در فکر چیز دیگری هستم من فقط به فکر تو هستم که عاشق نه خواب دارد نه خور
یک روز در خودم احساس پوچی کردم وقتی به دفتر دلش رجوع نمودم
ترسیدم زیرا ان همه عشق چیزی جز نیاز نبود از پیرم خواستم از نیازش بکاهد او با تبسمی به من گفت اگر از نیازش بکاهم تو بیدار می شوی و اگر بیدار شدی در حیرت فرو می روی!! بلاخره خواستم که این کار را انجام دهد متحیر ماندم دیدم شک و دو دلی او را فراگرفته دیگر اظهار محبتش کم رنگتر شد
پیرم به من گفت ای عاشق معشوق نشناس بنال و خون دل بخور زیرا ندانستی که لرزش تارهای دل معشوق بدست دیگری است !! بیچاره بشر از عشق حقیقی محروم است تو بدون ملاحظه شخصیت خود و عروسک مورد عشقت دل و دین از دست دادی حال جهان هستی به ریش تو می خندد
عاشقان از درد زان نالیده اند که نظر نا جایگاه مالیده اند
تا زغیرت تیر امد بر جگر که منم حارس گزافه کم نگر!
به من گفت تو مصداق بدی گشتی! گفتم چرا؟ گفت بد همان انسان بی چیزی است که از خود شخصیتی ندارد مانند مس که برای با ارزش بودنش به تماس با کیمیا نیازمند است !! تو خود کیمیایی چرا در پی کیمیا می گردی!
چون خری در گل فتد از گام تیز! دمبدم جنبد برای عزم خیز
جای خود هموار نکرده بهر باش داند او که نیست ان جای معاش
وقتی که احساس می کنی در گل پست گرفتار شدی درصدد باز کردن جا در گل بر نیا بلکه بکوش تا خود را نجات دهی!
حس تو از حس خر کمتر بد است که دل تو زین وحلها برنجست
در وحل تاویل رخصت می کنی چون نمی خواهی از ان دل بر کنی
دایم ناله بر خدا می اوری در حضور نازنینت اشک می ریزی و می گویی
کاین روا باشد مرا من مضطرم حق نگیرد عاجزی را از کرم
بیچاره خدا دستت را گرفت تو نمی بینی!
خود گرفتست تو چون کفتار کور این گرفتن را نبینی از غرور!!
تا فرازی دیگراز این رنج نامه بدرود.
شروع زندگی من خیلی دیر آغاز گردید اما خیلی زود از من مطالبه دیون و حقوق ایام ماضی را نمود و واقعا سخت است از طلبکاری که در اندرون خود داری بگریزی! که این فرار سعی و دور باطلی است که هر قدمش در فرار مهر تاکیدی بر بدهکاری وادای دین صاحب حق است تا جایی که با پنجه طلب گلوی انسان را می فشارد که هیچ مستی و افیونی اورا آرام نمی نماید که به قول آن خواننده :مستی ام در ده مرا دیگه دوا نمی کنه!! آری من آغاز زندگی را از شروع عشق می دانم اینجاست که معتقدم عشق بنده ی خانه زاد آدمیست که در شهرستان ازل پرورده شده است و سلطان ازل و ابد شحنگی کونین(دو عالم) به او ارزانی داشته است و بر در منشور او ذات حق تعالی نوشته است که:ای عاشق بر در هر شهری که روی نهی خبر ورودت به تمام اهل شهر می رسد بنابراین اگرخواستی به سلامت از چشم زخم اهالی شهر ایمن باشی گاوی برای آن عروس خیمه نشین وجود(عشق) قربانی کن که مراد از: ان الله یامرکم من تذبحوا( بقره ایه 67) این است و مراد از شهر بدن انسان است که اعضایش کوههاو رگهایش جویهاست که در کوچه رانده شده اند و حواس او کارکنان و پیشه وران ناسوت (جسم) وجود می باشند که هر یک به کاری مشغول اند حال من بودم و آن نازنین ماه و مهر!!! و نفس که گاوی سرکش که او را چند روی بود نه پیر که مصداق البرکهه مع اکابرکم باشد که بتوان به او تبرک جست نه جوان که به فتوی الشباب شعبه من الجنون بتوان قلم تکلیف از او برداشت یعنی نه شرع شناسد نه عقل فهم کندنه به بهشت نازد و نه از دوزخ ترسد که فارض ولا بکرعوان بین ذلک(بقره ایه 71 )
نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین چون کافر درویش نه دنیا و نه دین
چشم در چشم نازنین مهر کردم محکی به خود زدم باور کردم که از روی هوس دوستش ندارم یعنی من کشته شده خنجر تسلیم بودم و کشته دیگر هوایی ندارد تا با او استشمام کند تا چه رسد او را بکشد با رها و بارها خود را ازمودم در پی انکارش در آمدم تا اینکه روزی به او گفتم من عاشق شدم و او گفت من عاشق ترم دیروز پایان کلامم با بغض خاتمه یافت بگذارید امشب با شیرینی کلامش دمی بیاسایم تا مجالی دیگر یا علی.
حقیقت کلمه ای در ظاهر ساده و در باطن پیچیده درمعانی واین پیچجیده گی جلوه ی تلخ به او بخشیده در حالی که اگر در راه حقیقت به حقیقت که نام حضرت دوست است قدم برداری آن را چون عسلی مصفا شیرین می یابی
بدان اگرکمر همت جهت خدمت به کسی بستی و به حقیقت پای وفا به زمین کوبیدی طلب مزد غیر از حقیقت مطلق ننما زیرا :
گر ترازو را طمع بودی به مال راست کی گفتی ترازو وصف حال
گر طمع در اینه بر خاستی در نفاق ان اینه چون ماستی
هر نبی ای گفت با قوم با صفا من نخواهم مزد پیغام از شما
من دلیلم حق شما را مشتری دادحق دلالیم هر دو سری
(دفتر دوم مثنوی ابیات 577---574)
و اینگونه بود شروع زندگی من که صفحات ایامش منقوش به نقش حرمان و بلا گردید می گفتم با نازنینی که در زمانی مونسم بود وبا صوت کلام و نفخه الهی اش که ناخواسته از مهد وجودش چون هاله ای از حباب عطر اگین عشق وجودم راگرمی می بخشید که : نگار من ! عمری در پی یاری با فانوس طلب کوچه به کوچه و خانه به خانه چون سالکی در سعی و صفا و مروه در حرکت بودم که مادرم زهرا(س) تو را به من نمایاند او می دانست که عشقم هوس نیست ولی به قول خواجه عبدالله که می فرمود: « جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت!! » شاید می ترسید! ترس از بد نامی!؟ در راهی که در سلک حق باشی بدنامی ریاضت شیرینی است که البته انتظار زیادی بودکه من از او داشتم اخر هنوز 26 بهار از زندگی خود را سپری کرده بود او ناکامی ها دیده بود و در عین شادی غم بزرگی در دل داشت مریضی بود که خود در علاجش توان تجویز دارو نداشت که فتوا المریض مریض! بغض گلویم را گرفته است تا مجالی دیگر بدرود.
شروع هر سخن با نام خدا که بهترین نازنین عالم وجود می باشدکه هیچ وقت تنهایت نمی گذارد حتی اگر تو ترکش کنی!